حضرت آخوند، از نجم آباد بدون این که کسى او را بشناسد به تهران آمده و از طلبه اى ساکن در یکى از حجره هاى مدرسه مى پرسد: هم حجره مى خواهى؟
آن مرد که ظاهرى بى پیرایه و افتاده وار مى دید، گمان آن که با فردى از بزرگان علما روبروست نبرده، گفت: اگر کسى باشد که به خدمت حجره مدد نموده، سبب آلودگى و فراغت من گردد خواهم ساخت! آخوند به فروتنى و خاموشى مثل یک نفر خادم به کار پرداخت و دو هم حجره با یک دیگر روز و شب مى گذاشتند به حدى که تازه وارد از حد دانش و مایه مصاحب خود آگاه و دیگرى بى خبر بود.
تا آن که شبى صاحب حجره در مطالعه کتابى از معقول که به درس مىخواند دیر وقت فرو ماند و حضرت آخوند را روشنى چراغ مانع خواب آمده خسته ساخت، پس سر برآورد و فرمود: شما را چیست که امشب از مطالعه بس نمى کنید و نمى خوابید!
طلبه مغرور با بى اعتنایى گفت: تو را چه کار؟ پس از چند کلمه گفتگو که به این روش در میان رفت، آخوند فرمود: مى بینم که فلان کتاب در پیش دارى و در فهم فلان عبارت درمانده اى، چه آن را غلط مى خوانى.
آن گاه برخاست و محل اشکال را صحیح خوانده، مطلب را به بیانى روشن و وافى تقریر فرموده گفت: حال مشکل حل شد برخیز و آسوده بخواب، اما با این شرط و عهد که آنچه امشب گذشت نادیده انگارى و به زبان نیارى، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم که بودى.
بیچاره صاحب حجره در گرداب حیرت فرو رفت و تا صبح در این خیال که این چه حکایت بود؟! خواب نکرد.
فردا که از درس مقرر برگشت کتاب را نزد آن مصاحب ناشناخته خویش گذاشته تقریر روز را طلبید و بیانى بهتر و کاملتر از استاد خود شنید.
از آن وقت خاضع گشته به استفاده پرداخت و آخر بر حفظ عهد خاموشى تاب نیاورد همدرسان را خبر کرد و عاقبت کار به آنجا کشید که حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور که به تازگى ابراهیم نامى در تهران مشغول به تدریس معقول شده است!!